خوش آمدید

لطفا با رفتن به بخش خاطره ها با نظر دهی ما را راهنمایی کنید.

خوش آمدید

لطفا با رفتن به بخش خاطره ها با نظر دهی ما را راهنمایی کنید.

از روی پلک شب

از روی پلک شب

شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود
 در بلندی ها ما
 دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازک تر
 دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد
 و تپش هامان می ریخت به سنگ
از شرابی دیرین شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب روی رفتارت
تو شگرف تورها و برازنده خک
فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان می پیوست
سایه ها بر می گشت
 و هنوز در سر راه نسیم
پونه هایی که تکان می خورد
جنبه هایی که به هم می ریخت

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد